ز حد گذشت جدايي ميان ما اي دوست

شاعر : سعدي

بيا بيا که غلام توام بيا اي دوستز حد گذشت جدايي ميان ما اي دوست
به تيغ مرگ شود دست من رها اي دوستاگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
گرم بود سخن دشمن از قفا اي دوستسرم فداي قفاي ملامتست چه باک
به خون خسته اگر تشنه‌اي هلا اي دوستبه ناز اگر بخرامي جهان خراب کني
به شرعم از تو ستانند خونبها اي دوستچنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به حق آن که نيم يار بي‌وفا اي دوستوفاي عهد نگه دار و از جفا بگذر
ز خاک نعره برآرم که مرحبا اي دوستهزار سال پس از مرگ من چو بازآيي
مکن که دست برآرم به ربنا اي دوستغم تو دست برآورد و خون چشمم ريخت
و گر به بردن دل آمدي بيا اي دوستاگر به خوردن خون آمدي هلا برخيز
ببخش بر من مسکين بي‌نوا اي دوستبساز با من رنجور ناتوان اي يار
به دشمنان نتوان گفت ماجرا اي دوستحديث سعدي اگر نشنوي چه چاره کند